سر خوشم از صفای چشمانت
جان دهم جان از برای چشمانت
آن تب آلوده ام که می آید
سوی دارالشفای چشمانت
می توان با نگاه صافی دید
عشق را در ورای چشمانت
باز کن دیده را برویم باز
این منم من گدای چشمانت
بی خود از خود تمام قلبم را
می دهم رونمایی چشمانت
عقل را بنده ی جنون کردم
گشت عشقم فدای چشمانت
بی قرارم که چون نگاهی گرم
پر کشم در فضای چشمانت
وه چه جانانه دیده ای
آفرین بر خدای چشمانت
:: برچسبها:
شعر,